تا چند بشنوم ز رسولان پیام دوست


گه دل به نامه شاد کنم، گه به نام دوست

عارف ز جام مهر خموشی نیافته است


کیفیتی که یافت دلم از کلام دوست

رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی


در جستجوی ماه برآید به بام دوست

دشمن به بیقراری من رحم می کند


در خاطرم عبور کند چون خرام دوست

گر میرم از خمار ز دل خون نمی خورم


من کیستم که باده گسارم ز جام دوست؟

هر چند ناقص است شود کار او تمام


افتاد چشم هر که به ماه تمام دوست

در بزم ما به باده و جام احتیاج نیست


ما را بس است مستی ذکر مدام دوست

از داغ غربتش جگر سنگ خون شود


آشفته خاطری که نداند مقام دوست

خون می خورد ز ساغر آب حیات، خضر


خوشتر ز لطف خاص بود لطف عام دوست

ناکامی است قسمت خودکام، زینهار


بر کام خود مباش که باشی به کام دوست

صائب فزون ز باده لعل است نشأه اش


خونی که می خورم ز رخ لعل فام دوست